#شروعی_دیگر_پارت_7

_میگم پانیذ نظرت چیه بعد از اینکه خوب شدی دوباره مراسم عروسی بگیریم؟

با این حرفش یادِ مراسم عروسیم افتادم، اگه تصادف نمی‌کردیم، الان همه چیز به خوبی و خوشی تموم می‌شد؛ امــا...

نفسم رو آه مانند بیرون دادم:

_خوبه

دستم رو فشرد و گفت:

_پس زودتر خوب شو که کلی کار داریم

توی همین بحثا بودیم و داشتیم در موردِ آینده و کارایی که بعد از خوب شدن من می‌خوایم انجام بدیم حرف می‌زدیم که با صدای در بحثمون نیمه تموم موند.

دکتر اومد داخل و بعد از پرسیدن حالم و دیدن پرونده ام با چهره‌ای مضطرب و در عین حال ناراحت که سعی داشت خودش رو خونسرد و عادی نشون بده گفت:

_باید موضوع مهمی رو بهتون بگم.

دلشوره‌ی بدی افتاد به جونم، انگار یه نفر داشت توی دلم رخت می‌شست و این رخت رو هی مشت و مال می‌داد.

مهرانم انگار از قیافه‌ی دکتر فهمیده بود خبر خوشی قرار نیست بشنویم که با نگرانی گفت:

_بفرمایید آقای دکتر، سر تا پا گوشیم.

دکتر بعد از کمی مکث شروع به گفتن کرد:

_ببینید من اصلا قصدِ ناراحت کردنتون رو ندارم؛ ولی این حقیقتیه که باید بپذیرید. می‌تونم با کلی وعده وعیدِ دروغ شمارو الکی به چیزی که نیست دلخوش کنم؛ ولی ما دکترا سوگند خوردیم که به مریضمون هرچقدر هم خبر بدی باشه بازم واقعیت و بگیم.

با شنیدن حرفای دکتر دیگه مطمئن شدم که هیچ چیز خوبی در انتظارمون نیست.

کلافه گفتم:

_آقای دکتر میشه خواهش کنم زودتر برید سر اصل مطلب

romangram.com | @romangram_com