#شروعی_دیگر_پارت_6


گاهی انقدر از این بی حسی و بی حرکتی عصبی میشدم که با مشت به جونشون می‌افتادم، انقدر می‌زدم که یا دستام درد می‌گرفت یا با اون ماده‌ی نفرت‌انگیز که بعضی وقتا عجیب دوست داشتنی می‌شد آرومم می‌کردن.

هر روز ارسلان پیشم میومد و کلی سرگرمم می‌کرد تا یه وقت فکرای منفی به ذهنم راه پیدا نکنه، می‌گفت: «نخاع که به همین راحتیا ضربه نمی‌خوره، این فقط یه شوک چند روزه‌ست و بعدش میشی مثل روز اولت، شایدم بهتر»

اما نمی‌دونم چرا حس می‌کردم حرفاش فقط برای دلخوشی منه و خودشم اطمینانی بهشون نداره.

نمی‌دونم چرا حس می‌کردم موقع زدن این حرفا صداش می‌لرزه.

صدای خش خشِ باز شدن ظرف کمپوت باعث شد از فکر بیام بیرون و به دست مهران که داشت قوطی باز میکرد چشم بدوزم. با دیدن برچسب روی قوطی با ذوق گفتم:

_آخ جون هلو! من عاشق کمپوت هلو ام.

مهران با خنده یه تیکه سر چنگال زد و گرفت جلوی دهنم و گفت:

_پس باید تا آخرش بخوری نه مثل کمپوت آناناس ها به خاطر اینکه دهن من رو ببندی چهارتا دونه بخوری و بعد دل درد رو بهونه کنی.

درحالی که تیکه‌ی هلو رو فرو می‌دادم گفتم:

_خب آناناس دوست ندارم، چی کار کنم؟ ولی این و عجیب دوست دارم

_یعنی از منم بیشتر؟

_نه دیگه، اون‌جوری بی انصافی میشه دوتاتون و به یه اندازه دوست دارم.

_دست شما دردنکنه دیگه خوبه حالا نگفتی اون رو بیشتر از من دوست داری!

خندیدم و مشغول خوردن کمپوتم شدم.

جفتمون داشتیم فیلم بازی می‌کردیم، جفتمون تهِ تهِ چشمامون یه غمی لونه کرده بود.

بعد از چند دقیقه دوباره صدای مهران باعث شد چشم از هلو‌ های داخل قوطی بگیرم و بهش نگاه کنم:


romangram.com | @romangram_com