#شروعی_دیگر_پارت_5

سعی کردم دستم رو تکون بدم و با این حرکتم اون جسم سنگین از روی دستم برداشته شد و صدایی مثل افتادن یه جسم فلزی به گوشم خورد و بعد صدای مبهوت همون شخص:

_دسـ..دستش تکون خورد، امکان نداره، حتما توهم زدم، اون ضریب هوشیش خیلی پایین بود، چطور ممکنه ؟

دوباره سعی کردم انگشتم رو حرکت بدم که انگار این دفعه از دفعه‌ی قبل موفق تر بودم و حرکت دستم واضح‌تر بود و این رو از صدایی که کم از داد نداشت و مدام اسمم رو صدا می‌زد و خداروشکر می‌کرد می‌شد فهمید.

می‌خواستم چشمام رو باز کنم؛ اما نمی‌شد انگار پلکام رو با چسب به هم چسبونده بودن. به هزار زحمت تونستم چشمام رو به اندازه‌ی یه خط باریک باز کنم تار می‌دیدم، چشمام رو بارِ دیگه باز و بسته کردم و اولین چیزی که دیدم سقف سفید بالای سرم بود.

چشمام از حجم نوری که یهو بهشون هجوم آورده بود سوخت و من مجبور شدم برای رهایی از این سوزش غیرقابل تحمل پلکام رو محکم روی هم فشار بدم.

صدای قدم‌های چند نفر و بعد همون صدای آشنا:

_آقای دکتر خودم دیدم دستش روتکون داد، دوبار هم تکون داد. مطمئنم اشتباه نکردم

با احتیاط چشمام رو دوباره باز کردم، این دفعه سوزشش کمتر بود و دیدم بهتر؛ ولی هنوزم تار می‌دیدم چندبار پلکام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح‌تر از قبل شد.

مرد سفیدپوشی کنار تختم ایستاده بود و بعد از بررسیِ دستگاه‌های متصل بهم دستش رو بالا آورد و پلک چپم رو بیشتر از حدِ معمول باز کرد و چراغ قوه‌ای جلوی چشمم گرفت. چشمام از شدت نور باریک شد ولی دست دکتر نذاشت کامل بسته بشه، بعد از معاینه همین کار و با پلک راستم هم انجام داد و شروع به پرسیدن سوالاتی مثل «اسمم رو یادم هست یا نه؟" و یا " می‌دونم چه اتفاقی افتاده؟»و ...کرد که به سختی تونستم جواب بدم، واقعا اون لحظه حرف زدن جزو سخت‌ترین کارای ممکن بود.

بعد از پرسیدن چندتا سوال دیگه، سوزنی برداشت و سراغ چک‌کردن حس دست و پاهام رفت.

حس دستام مشکلی نداشت اما پاهام... چند بار سوزن رو روی پام فشار داد اما من هیچی حس نمی‌کردم و این رو از نگاه متعجبش بعد از چند دقیقه که پایین پام ایستاده بود فهمیدم.

دکتر با نگرانی نگاهی بهم انداخت و سرش رو تکان داد.

و بعد از گفتن چیز‌هایی به پرستارهایی که همراهش بودن، بیرون رفت.

❊❊❊

یک هفته از روزی که به هوش اومدم می‌گذره.

همه چیز طبق روال خودش پیش می‌رفت و تنها چیزی که اذیتم می‌کرد نبودن حس و حرکت توی پاهام بود.

هر روز سعی می‌کردم حرکتشون بدم، حتی اگه شده خیلی خفیف و کوتاه؛ اما نمی‌شد

romangram.com | @romangram_com