#شروعی_دیگر_پارت_59
خاله با خنده گفت:
_قول!
به هر زوری بود خاله اون سوپ رو تا آخر به ارسلان خوروند و سینی رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت.
ارسلان دستی روی شکمش کشید و با صدای بلندی گفت:
_مامان حالا که داری زحمت میکشی و غذا درست میکنی، یهویی قرمه سبزی درست کن.
برگشتم سمتش و گفتم:
_خیـلی پرروییها میدونستی؟
خندید و چشمکی تحویلم داد:
_نه والا خوب شد گفتی!
ناگهان بابا وارد شد و رو به ارسلان گفت:
_مثل اینکه اثر انگشتها مطابقت داشته و...
نگاهش روی من چرخید و بقیهی حرفش رو خورد.
ارسلان پوزخندی زد و گفت:
_تاوان کارش و پس میده.
من که از حرفاشون سر در نمیآوردم با کلافگی گفتم:
_چرا رمزی حرف میزنید؟ درست بگید ماهم بفهمیم.
ارسلان نگاهی بهم کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com