#شروعی_دیگر_پارت_58
رفتم جلوتر و با لبخند خیره شدم به قامتش که به خاطر جای چاقو کمی خمیده شده بود.
چشمش بهم افتاد، با مهربونی نگاهم کرد و لبخند کمرنگی به روش زدم:
_خوش اومدی.
لبخندی در جوابم زد و با کمک عمو امید و بابا روی تختی که از قبل براش توی هال آماده شده بود نشست.
بعد از اینکه خاله تکیهگاهش رو درست کرد، رفتم کنارش و دستش رو توی دستم گرفتم:
_خوبی؟
دستم رو فشرد و گفت:
_خوبم عزیزدلم
_خداروشکر
خاله سینی به دست اومد سمتمون، کمی عقب رفتم تا بتونه پیش ارسلان بشینه.
ارسلان با دیدن بشقاب حاویِ سوپ توی سینی با اعتراض گفت:
_مـامـان! دوهفتهی تمام فقط مایعات خوردم، حالام که میتونم غذا بخورم بازم ســوپ!
خاله درحالی که قاشق پر شده از سوپ رو جلوی دهنش میگرفت گفت:
_حالا این و بخور، غذاهم برات میارم
ارسلان با تردید مثل بچهها گفت:
_قول؟
romangram.com | @romangram_com