#شروعی_دیگر_پارت_57
سوگل از بغلم دراومد و تازه متوجه وضعیتم شد.
«هین» بلندی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت و از تعجب چشماش گرد شد و نگاهش خیره موند روی پاهام.
ناباور اسمم رو زمزمه کرد و جلوی پاهام نشست و صدای گریهاش سکوت تلخ اتاق رو شکست.
دستم رو روی سرش گذاشتم و موهاش رو نوازش کردم و با صدایی که به زور از ته گلوم درمیومد گفتم:
_گریه نکن سوگلم، گریه نکن خواهری، چیزی نیست اتفاقِ دیگه، ممکنه برای هرکسی بیافته.
و این اتفاق عجیب درد داشت واسه منی که میون این هرکس انتخابم کرده بود.
تازه فهمیدم چرا ارسلان چاقو خوردنش رو گفت چیزی نشده.
هر آدمی حاضر برای آروم کردن عزیزش حتی از دردناک ترین مسائل هم راحت بگذره و سخت ترین اتفاقها هم آسون جلوه بده.
❊❊❊
بوی اسپند مشامم رو پر کرد و من چشم دوختم به ساعت تا شاید معجزهای بشه و زنگ به صدا دربیاد.
پس چرا نمیان؟ کاش خودم میرفتم.
دیروز به اصرار ارسلان اومدم خونه تا استراحت کنم، اما امروز که میخواستم دوباره برگردم بابا و عمو نذاشتن و گفتن لازم نیست دیگه برم و دکتر بعد ازسه هفته بالاخره مرخصش کرده و خودش میاد.
مامان و خاله از صبح افتادن به جون خونه؛ چون تو این مدت که ارسلان بیمارستان بود و خاله حالش بد بود خونهی ما بودن، خونهاشون یه گردگیریِ درست و حسابی میخواست.
صدای زنگ باعث شد خاله از توی اتاق پرواز کنه به سمت اف اف.
صدای قربون صدقههای خاله تا اینجا هم میومد.
لبخندی زدم و ویلچر و حرکت دادم و کمی دور تر از در ایستادم، که هم میخوان بیان داخل توی راهشون نباشم، هم به نوعی به استقبال ارسلان رفته باشم.
بالاخره بعد از گذشتن از روی خون گوسفند و گردوندن اسپند دور سرش اجازه دادن بیاد داخل.
romangram.com | @romangram_com