#شروعی_دیگر_پارت_56
با شنیدن اسمش از زبونم به سرعت برگشت سمتم و بهت زده خیرهی صورتم شد.
با صدای ارسلان به خودمون اومدیم:
_شما همو میشناسید؟
همونطور که خیرهی صورت سوگلی بودم که بعد از سالها دیده بودمش گفتم:
_ارسلان سوگله! همبازیمون! شمع، گل، پروانه!
هیجانزده کلمات رو قاطی پاتی و پشت سر هم میگفتم و امیدوار بودم ارسلان منظورم رو بفهمه.
و انگار فهمید.
متعجب برگشت سمت سوگل و با صدایی بلندتر از حد معمول گفت:
_سوگلی خودتی؟ رفیق نیمه راه، چقدر عوض شدی! چقدر بزرگ شدی!
سوگل با جیغی که کم از بنفش نداشت به سمتم اومد و خودش رو پرت کرد تو بغلم و صداش توی گوشم پیچید:
_پانیذ! باور کنم اینی که الان تو بغلمِ رفیق شفیقمه، دوست قدیمیمه، یار تنهاییهامه!
بعض کرده کرده تو گوشش زمزمه کردم:
_دلم برات تنگ شده بود همبازیِ بچگیهام!
و همین جملهی کوتاه یعنی اوج دلتنگیِ من برای موجود عزیزی که لحظه به لحظهی بچگیهام رو پر کرده بود.
با صدای ارسلان مجبور شدیم از آغوش هم دربیایم:
_بسه بابا، ماهم دلمون واسه سوگلی تنگ شدهها!
romangram.com | @romangram_com