#شروعی_دیگر_پارت_55
_بله
پوزخندی زدم و حقش بود کمی چزوندن:
_عـزیـزم، بهتره کمی بیشتر مطالعه کنی تا مشکل لکنت زبونتم رفع بشه!
«عزیزمی» که گفتم از صدتا فحش بدتر بود.
کمی مکث کرد و بعد بیرون رفت و در و محکم پشت سرش بست.
با صدای خنده و دست زدن ارسلان نگاهم چرخید سمتش.
به زور خندهاش رو خورد و با صدایی که هنوز رگههایی از خنده داشت گفت:
_ایول، الان دیگه مطمئن شدم من و تو باهم یه نسبتی داریم دخی خاله، یعنی در یه کلمه نابودش کردی بدبخت رو!
خندیدم و گفتم:
_اختیار داری، هرکاری هم بکنم به پای تو نمیرسم در ضمن اون به قول تو «بدبخت» حقش بود.
خندید و سری تکون داد، که صدای در بلند شد.
«بفرماییدی»گفتم که در باز شد و پرستاری سینی به دست وارد شد.
صدای sms موبایلم مهلت نداد چهرش رو ببینم، طبق معمول یارِ همیشگی ایرانسل بود.
پرستار سینی رو روی میز گذاشت.
گوشی رو توی کیفم پرت کردم و برگشتم سمتش تا تشکر کنم که با دیدن قیافهاش مات موندم.
مبهوت گفتم:
_سـوگـل!
romangram.com | @romangram_com