#شروعی_دیگر_پارت_54


نگاهم روی صورتش چرخید، چهره‌ی بدی نداشت ولی با این ادا عطفاراش بیشتر خنده دار بود تا خوشگل.

سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم.

ارسلانم با چندتا سرفه به سختی جلوی خندش رو گرفت و گفت:

_والا هر روز این موقع عصرونه می آوردین؛ اما امروز...

حرفش رو ادامه نداد و منتظر بهش نگاه کرد.

پرستار با لحن بدی گفت:

_حالا با نخوردن یه عصرونه گشنه موندین؟

با این حرفش خونم به جوش اومد، بی شعور.

با اخم خیره شدم تو صورتش و تهدید آمیز گفتم:

_نخیر، گشنه نموندیم؛ اما فکر کنم باید یه صحبتی درمورد رفتار پرستارها با سوپروایزر بخش و رئیس بیمارستان داشته باشیم!

رنگ از رخش پرید و با لکنت گفت:

_نه، چـ..چرا بـ..بزرگش می‌کنید؟ من بابت حـ..حرفم عذر مـ..می‌خوام، هـ..همین الان براتون عـ..عصرونه میارم.

و به سرعت به طرف در رفت.

ولی قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه گفتم:

_راستی...

برگشت طرفم و گفت:


romangram.com | @romangram_com