#شروعی_دیگر_پارت_53

ابروهاش رو به معنی «نه»بالا انداخت و گفت:

_نوچ، نمی‌شه

خواست برگرده عقب که زخمش درد گرفت و چشماش رو از درد روی هم فشرد.

نگران خم شدم سمتش و گفتم:

_چی شد؟ خوبی؟

سرش رو به معنی «آره» تکون داد و به حالت قبلیش برگشت و نفسش رو که از شدت درد تو سینه‌اش حبس شده بود بیرون داد.

وقتی دردش کمی آروم شد گفتم:

_چیکار می‌خواستی بکنی؟ بگو تا من برات انجام بدم.

با دستش به پشت سرش اشاره کرد و گفت:

_بی زحمت زنگ بالای تخت و بزن.

با نگرانی گفتم:

_چرا؟ چیزی می‌خوای؟ درد داری؟

لبخندی به نگرانیم زد و گفت:

_نه چیزی می‌خوام، نه درد دارم. تو زنگ و بزن، فوضولی بقیه‌اش و نکن.

زنگ بالای تخت رو فشردم و دست به سینه خیره شدم بهش.

بعد از چند دقیقه همون پرستاری که ارسلان باهاش بد حرف زده بود اومد، به سردی درحالی که نگاهش به دیوار بود با هزار ایش و اوش و قر و غمزه گفت:

_امرتون؟

romangram.com | @romangram_com