#شروعی_دیگر_پارت_51

❊❊❊

ساعت ۶:۳۰ عصر بود و ارسلان دو ساعتی می‌شد خوابیده بود.

عمو هم بعد از کلی اصرار با مامان اینا که برای ملاقات اومده بودن رفت خونه تا کمی استراحت کنه.

خاله هم که بعد از شنیدن بلایی که سر ارسلان اومده بود، از حال رفت و تو خونه زیر سرم بود و اصلا حالش خوب نبود.

مامان خواست بمونه ولی خودم اصرار کردم بره و من بمونم پیشش.

حوصله‌ام سر رفته بود، ارسلانم که به خاطر آرامبخش‌ها خوابیده بود.

گوشیم رو برداشتم و مشغول بازی با بازیِ تیر اندازیِ مورد علاقه‌ام شدم.

دوربین تفنگ رو روی سر یکیشون زوم کردم و بـنـگ، مُرد، خب این از این، حالا نوبت اون یکی بود، دوربین رو روی سرش زوم کردم و اومدم شلیک کنم که صدای ارسلان یارو رو نجات داد:

_به به، مثلا خانوم و گذاشتن مراقب من باشه، اونوقت به جای اینکه مراقب مریض باشه داره بازی می‌کنه!

با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و گفتم:

_تموم شد؟

_چی؟

_نطقت

تازه منظورم رو فهمید، خندید و گفت:

_نه هنوز، می‌خواستم ادامه بدم پریدی وسط حرفم.

_خیلـی پررویی بخـدا!

سرش رو به معنی تعظیم پایین آورد و دست روی سینه‌اش گذاشت:

romangram.com | @romangram_com