#شروعی_دیگر_پارت_50


عمو سری تکون داد رو به من گفت:

_پانیذ پس چرا بهم خبر ندادی؟

دلخور نگاهش کردم و گفتم:

_نمی‌دونستم کجا رفتین.

عمو متعجب از لحن دلخورم گفت:

_چیزی شده؟

چیزی نگفتم که دقیق تر به صورتم نگاه کرد و دوباره گفت:

_چرا چشمات قرمزه؟ گریه کردی؟ چی شده؟

به جای من ارسلان با یه جمله‌ی کوتاه همه چیز رو گفت:

_موضوع چاقو خوردنم و فهمید.

نگاه دلخورم هنوز روی عمو بود.

نگاهش شرمنده شد و سر پایین انداخت:

_خب ما نمی‌خواستیم ناراحت بشی، تو خودت الان وضعیت روحی و جسمیت خوب نیست، نمی‌خواستیم با شنیدن چاقو خوردن ارسلان بیشتر از این ناراحت و نگران بشی.

حرفای عمو به هیچ وجه قانعم نکرد، ولی چون بزرگ تر بود چیزی نگفتم و بحث رو ادامه ندادم، تربیت خانوادگیم بهم اجازه‌ی کل کل با بزرگ تر و نمی‌داد.

مطمئن بودم موضوع یه دعوای ساده نبوده.

خواستم از عمو بپرسم این بلا چطوری سر ارسلان اومد؟ ولی بازم بی خیال شدم وترجیح دادم خودِ ارسلان برام تعریف کنه.


romangram.com | @romangram_com