#شروعی_دیگر_پارت_48
چشمای اونم گرد شد و گفت:
_نکنه تو نمیدونستی؟
وقتی سکوت و چشمای خیره شدم به پهلوش رو دید، بلندتر گفت:
_با توام پانیذ، تو قضیهی چاقو خوردنم و نمیدونستی؟
دستش روی شونهام نشست و آروم تکونم داد:
_بابا اینا بهت نگفته بودن؟
اما باز هم سکوت جوابش بود.
ناخوداگاه دستم جلو رفت و ملحفهی سفید رنگی که تا بالای پهلوش کشیده شده بود رو کنار زدم و با دیدن باندِ بزرگ بسته شده دور شکمش جیغ خفهای کشیدم و دست روی دهنم گذاشتم تا صدام پرستار رو به اتاق نکشونه.
قطره اشکی از چشمم چشکید و پشت بندش قطرهی بعدی، و بعدی و بعدی.. اشکام از هم سبقت میگرفتن و من پا گذاشتم روی قولم و گریه کردم، بعد از اون اتفاق نحس که هنوزم نحسیش ولمون نکرده برای دومین بار گریه که نه، زار زدم، زار زدم با دیدن باندی که زیرش پهلوی شکافته شدهی برادرم بود، زار زدم برای اولین بار چاقو خوردن کسی که از برادر هم برام عزیزتر بود.
دستش نوازشگونه روی موهام کشیده شد و صداش زمزمهوار توی گوشم پیچید:
_هـیـش، آروم باش خواهری، چیزی نشده که...
پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده و با صدایی که از شدت گریه دورگه شده بود داد زدم:
_چـیـزی نـشـده؟ هیچ میفهمی چی میگی؟ تو چـاقـو خوردی، تو چاقو خوردی و هیچکس به من حرفی نزده!
در با صدای بدی باز شد و پرستار جفت پا پرید وسط بحثمون:
_چه خبرتونه! اینجا بیمارستانِ! لطفا رعایت کنید، شما...
ارسلان انگار حوصلهی شنیدن ادامهی حرف پرستار و نداشت، پرید وسط حرفش و دستش رو به معنی «سکوت»بالا آورد و گفت:
romangram.com | @romangram_com