#شروعی_دیگر_پارت_46


می‌دونستم نمی‌تونم از زیر زبون بابا و عمو حرف بکشم، بهتر بود صبر کنم تا خود ارسلان بیدار بشه و خودش همه چیز رو بهم بگه، هرچند...

انقدر فکر کردم که نمی‌دونم کِی چشمام گرم شد و خوابم برد.

با خوردن نور شدیدی به صورتم از خواب بیدار شدم.

خواستم سرم رو بلند کنم که درد بدی توی گردنم پیچید، دستم رو روی گردنم گذاشتم و مشغول ماساژ دادنش شدم.

_به خاطر اینکه سرت و بد گذاشتی گردنت درد گرفته.

با شنیدن صداش با سرعت نور برگشتم سمتش که صدای ترق توروقِ گردنم بلند شد.

«آخی»از درد گفتم که این دفعه صدای خنده‌ی آرومش به گوشم خورد:

_خب آرومتر دختر، مگه مجبوری!

و بازهم صدای خنده‌اش گوشم رو نوازش کرد.

با تعجب گفتم:

_کِی بیدار شدی؟

_حدود ده دقیقه‌ای میشه

_حالت خوبه؟

_خوبم عزیزم

دست روی دستم گذاشت و با نرمه‌ی شست پشت دستم رو نوازش کرد:

_لازم نبود از دیروز بیای اینجا و خودت و اذیت کنی.


romangram.com | @romangram_com