#شروعی_دیگر_پارت_45
_هنوز بیدار نشده؟
مسیر نگاهش و دنبال کردم و گفتم:
_چرا، بیدار شد؛ اما درد داشت پرستار بهش آرامبخش زد، دوباره خوابید
سری تکون داد و روی مبل گوشهی اتاق نشست.
دوباره یاد دست ارسلان که پهلوش رو میفشرد افتادم، حتما عمو میدونه چرا؟
آروم صداش کردم:
_عمو؟
نگاه از سرامیک های کف اتاق گرفت:
_جانم؟
_مگه نگفتین ارسلان برای اینکه یه پسر به یه دختر تیکه انداخته با طرف دعواش شده؟
_چرا
متعجب پرسیدم:
_پس چرا وقتی بیدار شد دستش و گذاشت روی پهلوش و از درد نالید، انگار پهلوش آسیب دیده و درد داره.
عمو گوشهی لبش رو به دندون گرفت و مضطرب نگاهم کرد و با من..من گفت:
_چـ..چیزه.. شاید هـ...همینطوری دستش و روی پـ..پهلوش گذاشته.
حتی اگه تا الان شک داشتم که دارن یه چیزی رو ازم پنهان میکنن، دیگه الان با دیدن حالت عمو مطمئن شدم.
هنوزم نگاه مشکوک و پر سوالم روی عمو بود که اون با گفتن:«برم دو تا قهوه بگیرم»از اتاق رفت بیرون.
romangram.com | @romangram_com