#شروعی_دیگر_پارت_44
_باشه، تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
تماس که قطع شد نفهمیدم چطوری آماده شدم و چشم دوختم به ساعت تا بابا بیاد.
❊❊❊
مبهوت خیرهی صورت درب و داغون ناجیِ همیشگیم بودم.
کی این بلا رو سرش آورده بود؟
صدای عمو برای هزارمین بار توی گوشم پیچید:«دعوا کرده، تو خیابون با یکی درگیر شده و این بلا سرش اومده»
میتونم صریح بگم این حرف عمو جزو عجیب ترین و غیر ممکن ترین حرفایی بود که تو این چند وقته اخیر شنیده بودم.
ارسلانی که متنفر بود از پسرایی که تو خیابون هرکی رو میدیدن میگرفتن زیر مشت و لگد، حالا خودش دعوا کرده بود؟ چــرا؟ چی باعث شده بود پا بذاره روی عقاید و باورهاش و نادیدشون بگیره؟
این بزرگ ترین مجهول توی ذهنم بود، که هیچکس حلش نمیکرد و نجاتم نمیداد از این سردرگمی، حتی بابا که میدونم از همون اول همه چیز رو میدونه و انکار میکنه.
کاش ارسلان زودتر از این خوابِ لعنتی بیدار بشه و حل کنه این مجهول بزرگ توی ذهنم رو!
با صدای نالهی ضعیف ارسلان از فکر اومدم بیرون و نگاهم چرخید روی صورت جمع شده از دردش.
دستش رو روی پهلوش فشار میداد و از درد ناله میکرد.
سریع دکمهی بالای تختش رو فشردم و خیره شدم به دستش که روی پهلوش بود، چرا پهلوش رو فشار میده؟ مگه فقط یه دعوای ساده نبوده که حاصلش کبودی و ورمِ زیر چشمش و شکاف گوشهی لبش و بقیهی کبودی های صورتشِ! نکنه...
حتی از فکرشم وحشت کردم، پرستار اومد و آرامبخشی بهش تزریق کرد و آروم شد و به خواب رفت.
دستی روی شونم نشست، برگشتم و نگاهم افتاد به عمو امید.
نگاه غمگینش رو به ارسلان دوخت:
romangram.com | @romangram_com