#شروعی_دیگر_پارت_43
مامان سکوت کرد و نگاهش خیره موند روی پاهام.
میدونستم حرکت دادنم با این وضعیت سخته، ولی من باید میدیدمش تا آروم میشدم، هرجوری که شده.
با چشمام به مامان التماس کردم که قبول کنه، انگار موفق شدم، مامان سری تکون داد و شمارهی بابا رو گرفت.
بعد از چند دقیقهای که برای من چند قرن گذشت بالاخره بابا جواب داد.
مامان انقدر هول بود که حتی سلام یادش رفت، تا بابا جواب داد سریع گفت:
_کجایی پارسا؟ ارسلان چطوره؟
نمیدونم بابا چی گفت که مامان چشماش گرد شد و دستش رو روی دهنش گذاشت و بلند زد زیر گریه.
نفهمیدم چطوری خودم رو به مامان رسوندم و گوشی رو از دستش چنگ زدم، فقط میدونم انقدر سریع رفته بودم طرفش که یه لحظه ممکن بود ویلچر چپ بشه.
با صدای «الو»گفتن بابا گوشی رو به گوشم چسبوندم و نگران گفتم:
_بابا چی شده؟ ارسلان طوریش شده؟
بابا بعد از مکث کوتاهی گفت:
_نه عزیزم، اون خوبه، تو نگران نباش.
_بابا من باید ببینمش، لطفا.
_نمیشه عزیزم، تو با این وضعیتت نمیتونی بیای بیمارستان.
ملتمس گفتم:
_بابا خواهش میکنم...
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com