#شروعی_دیگر_پارت_42


دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.

چرا هیچ کس به من هیچی نمی‌گه؟ چـی شـده؟

صدای زنگ تلفن باعث شد از فکر بیرون بیام.

ویلچر و حرکت دادم به سمت میز تلفن و با دیدن شماره‌ی خاله کتی سریع تماس رو وصل کردم که صدای خاله شوکم کرد:

_ای وای مهرسا دیدی چی به سرم اومد، دیدی خاک بر سر شدم، وای پسرم، تاج سرم، داره از دستم میره. دیدی یکی یدونه‌ام رو تخت بیمارستان افتاد، کاش نبودم و این روز و نمی‌دیدم، وای ارسـلـانـم...

گوشی تلفن با صدای بدی از دستم افتاد و سوت کر کننده‌ای تمام مغزم رو پر کرد.

با تکون شدیدی به خودم اومدم و نگاهم روی صورت خیس از اشک مامان ثابت موند.

صدای خاله هنوزم توی گوشم بود «دیدی خاک برسر شدم، یکی یدونه‌ام رو تخت بیمارستان افتاد، وای ارسلانم»

بیمارستان، ارسلان، داره از دستم می‌ره، کلمات توی مغزم رژه می‌رفتن و من دنبال جوابی بودم که آرومم کنه، که قانعم کنه برادرم خوبه و اتفاقی براش نیافتاده، که بگه خواب بودم و اخم‌های درهم و نگاه نگران بابا و چشمای گریون مامان و حرف‌های خاله همه و همه خوابی بیش نبوده.

صدای پر بغض مامان باعث شد برگردم سمتش و چشم بدوزم به چشمای سرخ شده از گریه‌اش:

_ارسلان خوب میشه، اون قویِ از پسش برمیاد، من مطمئنم.

اما حرف های مامانم قانعم نکرد.

من تا خودم نمی‌دیدمش آروم نمی‌شدم.

با صدای گرفته‌ای گفتم:

_من و ببرید پیشش.

دیگه نتونستم چیزی بگم، می‌دونستم ادامه‌ی حرفم مساویِ با ترکیدن بغضم.


romangram.com | @romangram_com