#شروعی_دیگر_پارت_38


مامان که متوجه بغضم شده بود، بـ ــوسه ای روی موهام نشوند:

_از هیچی نترس، مطمئن باش دعای من همیشه پشتته.

با شنیدن این حرف مامان ناخوداگاه قلبِ ناآرومم آروم گرفت.

بابا با عصبانیت وارد اتاق شد، عمو امید زودتر از همه متوجه اخمای درهم‌اش شد و با تعجب گفت:

_چی شد پارسا؟

بابا با حرص و صدایی که معلوم بود به سختی کنترلش کرده که بالا نره گفت:

_هیچی، می‌خواستی چی بشه؟ جـنـاب دکـتـر زده زیر همه چیز.

«جناب دکتر»و با لحن خاصی گفت که نشون از شدت عصبانیتش داشت.

یعنی چی زده زیر همه چیز؟ انگار سوالی که فکر من رو به خودش مشغول کرده بود، تنها فکر من نه، بلکه فکر همه رو به خودش مشغول کرده بود؛ چون مامان متعجب همین سوال رو از بابا پرسید، و جواب بابا چیزی بود که همه‌ی مارو شوکه کرد:

_جناب دکتر چند روز پیش پروازِ آمریکا داشتن.

و بعد از گفتن این حرف پوزخندی زد و عصبی با پاش روی زمین ضرب گرفت.

عمو امید با خشم رو به خاله که انگار هنوز تو شوک بود گفت:

_یه زنگ بهش بزن، ببینیم چه خبره، یعنی چی پرواز داشته برای آمریکا، مگه شهر هرته.

خاله با سردرگمی گفت:

_چطوری بهش زنگ بزنم؟

عمو با کلافگی‌ای که هر لحظه بیشتر می‌شد گفت:


romangram.com | @romangram_com