#شروعی_دیگر_پارت_37

همه می‌دونستن ارسلان چقدر برام اهمیت داره و الان از نیومدنش تا چه حد ناراحت شدم.

صدای بابا که سعی داشت بحث رو عوض کنه به گوشم خورد:

_کِی قرار برای عمل ببرنش؟

با این حرف بابا دوباره استرس گرفتم‌وشروع کردم به کندن‌ریشه‌ی ناخنم وسوزش ناگهانی دستم که از بلند شدن ریشه‌ی ناخنم بود هم استرسم روکم نکرد.

مامان به ساعت نگاه کرد و با تعجب گفت:

_ده دقیقه پیش باید میومدن ببرنش، ولی هنوز نیومدن.

بابا با گفتن:«برم ببینم چرا نیومدن؟»از اتاق بیرون رفت.

مامان اومد کنارم نشست و دست یخ زده از شدت استرسم رو توی دستش گرفت که از سرماش تعجب کرد و با نگرانی گفت:

_چرا انقدر یخی؟

با صدایی پراسترس گفتم:

_نمی‌دونم مامان، نمی‌دونم، فقط می‌دونم قلبم داره تو حلقم می‌زنه.

لبخندِ دلگرم کننده‌ای زد و گفت:

_می‌دونم استرس داری، می‌دونم اولین بارته داری میری اتاق عمل و همین باعث ترست شده، ولی این استرسِ بیش از حدت به خودت آسیب می‌زنه.

و دستی که بهش سرم وصل بود رو بالا آورد و ادامه داد:

_ببین دستت چه شکلی شده!«به کبودی های روی دستم که جای سرم بود اشاره کرد» دوست داری دوباره درد آنژیوکت و تحمل کنی؟

بغض کردم، هم از شدت ترس و استرس، هم از یادآوردی درد فرو رفتن آنژیوکت توی دستم، هم از نبودن ارسلان تو این روز سخت در کنارم.

مطمئن بودم اگه لب باز کنم بغضم می‌شکنه، پس فقط به تکون دادن سرم به معنی «نه»اکتفا کردم.

romangram.com | @romangram_com