#شروعی_دیگر_پارت_36


_عزیزم انقدر استرس نداشته باش، از همین استرسِ که رگات اینجوری می‌شن ببین دستت رو، جای سالم توش نمونده، یه عمل ساده که دیگه انقدر استرس نداره، اگه نمی‌خوای دیگه درد بکشی سعی کن آروم باشی.

عمل ساده؟ به نظر تو عملی که سه درصدخوب شدنم بهش بستگی داره یه عمل ساده‌اس؟ تازه منی که برای اولین بار اتاق عمل می‌رفتم، حق داشتم بترسم، نداشتم؟

چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو از عمل و اتاق عمل، منحرف کنم.

پرستار همراه با یه کاور لباس وارد اتاق شد.

کاور رو به مامان داد و گفت:

_لباسش و با لباس داخل این کاور عوض کنید، وسایل اضافی مثل زیورآلات، کش مو، گیره رو هم در بیارید، نیم ساعت دیگه برای عمل می‌بریمش.

نگاهم چرخید روی ساعت ۳:۳۰ بود، یعنی ساعت چهار می‌برنم برای عمل،

ضربان قلبم بالا رفته بود و استرس تمام وجودم رو در بر گرفته بود.

مامان کمکم کرد لباسم رو با اون لباس آبی رنگ عوض کردم، و موهای بلندم که تنها چیزی بود که تو اون تصادف سالم مونده بود رو توی کلاه مخصوصی‌که‌توی کاور همون لباس بود جمع کردم، و انگشتر عقیقی که بابام برای تولدچهارده سالگیم بهم داده بود و از اون‌موقع تا حالا یک بارم از انگشتم درش نیاورده بودم رو با بی میلی در آوردم و حالا دیگه آماده‌ی عمل بودم.

در به صدا در اومد و من با فکر اینکه اومدن برای عمل ببرنم یه دور سکته کامل زدم؛ اما خوشبختانه بابا و عمو و خاله وارد اتاق شدن.

پس ارسلان کجاست؟

سوالم رو به زبون آوردم که خاله لبش رو گزید و سر پایین انداخت، و عمو امید با من..من گفت:

_کار داشت عموجون، گفت:ازت عذرخواهی کنیم.

ارسلان نیومده بود؟ غیرممکنه!

یعنی اگه بگم شاخ درآوردم از تعجب دروغ نگفتم، امکان نداشت ارسلان تو یه همچین روزی من و تنها بذاره.کار داشت، نیومد. یعنی به خاطر کارش من و تو این وضعیت تنها گذاشته؟ این جزو محالاته.

دیگه چیزی نگفتم و سر پایین انداختم و خیره شدم به دستام.


romangram.com | @romangram_com