#شروعی_دیگر_پارت_35
_انشاالله داداش، انشاالله دعا کن براش
بلند شد گفت:
_حتما، بازم اگه کمکی از من برمیومد مدیونی بهم نگی.
«ممنونی» گفتم و از هم خداحافظی کردیم و رفت.
چاییم رو یه نفس سرکشیدم و بلند شدم.
اینجا هم انگار بدون پانیذ آرامشی نداره.
❊❊❊
*پانیذ*
با سوزش دستم نگاهم چرخید روی آنژیوکت سبز رنگ فرو رفته توی رگم، با ناله گفتم:
_مامان فکر کنم بازم رگم پاره شد.
مامان پرستار و خبر کرد و این دفعه نوبت آنژیوکت طوسی رنگ بود که فرو بره توی دستم.
از صبح تا حالا که برای عمل بستری شدم انواع و اقسام آنژیوکتها با رنگهای آبی و صورتی و سبز که یکی از یکی دردناکتر بود توی دستم فرو رفته بود؛ ولی هر دفعه یا درمیومدن یا رگم پاره میشد.
این دفعه دیگه پرستار آنژیوکت طوسی رنگ که حتی از نگاه کردن بهش وحشت میکردم رو آورده بود، تحمل درد این رو دیگه نداشتم.
نگاهم خیرهی آنژیوکتی بود که داشت وارد دستم میشد و با شدت لبم رو میگزیدم، جوری که طعم خون رو به خوبی توی دهنم احساس کردم.
پرستار بعد از اینکه کارش تموم شد رو به من گفت:
romangram.com | @romangram_com