#شروعی_دیگر_پارت_34


با تعجب بلند شدم و در آغوش گرفتمش:

_تو؟ تو کجا؟ اینجا کجا پسر؟ مگه تو آلمان نبودی؟

_چرا ولی دیگه از اونجا خسته شدم، دلم برای اینجا و دوستام و دورهمی های آخر هفته‌ایمون تنگ شده بود، دیگه شاهرخ و ولش کردم و برگشتم.

دعوتش کردم بشینه و گفتم:

_خوب کاری کردی، واقعا جات بین بچه ها حسابی خالی بود. شاهرخ چیکار می‌کنه؟

لبخندی به حرفم زد و گفت:

_اونم اونجا مشغوله، هرکاریش کردم نیومد، اون رو ولش کن پانیذ خانوم کوش؟تو که بدون اون اینورا پیدات نمی‌شد.

لبخندی که از دیدن دوباره‌ی دوست قدیمیم روی لبام نقش بسته بود، پاک شد:

_تصادف کرده

_چـی ؟ الان حالش چطوره؟

لبخند تلخی که بی شباهت به پوزخند نبود روی لبام نشست:

_خونه نشین شد.

صدای ناراحتش به گوشم خورد:

_متاسفم داداش، کاری از دست من برمیاد؟

_نه، ممنون.فعلا دکتر گفته باید عمل بشه

_انشاالله که هرچه زودتر سلامتیش و به دست میاره، ناراحت نباش


romangram.com | @romangram_com