#شروعی_دیگر_پارت_33

_مهران ازم خواستگاری کرد.

با تعجب سرم رو بالا آوردم که نگاهم افتاد به گونه‌های سرخش:

_حتما اینم مثل قبلیا رد می‌کنی، یا می‌خوای درست و ادامه بدی، یا یه عیب و ایرادی داره، نه؟

لبخندی زد و گفت:

_نه این به نظرم پسر خوبیه.

لبخندی پهن تر از لبخند اون روی لبام نقش بست و گفتم:

_پس جواب خانوم مثبتـه.

با شیطنت گفت:

_با اجازه‌ی داداش ارسلانم بلـه.

این دفعه دیگه به لبخند اکتفا نکردم، بلند خندیدم از خوشحالی خواهرم و شیطون تر از خودش ادامه دادم:

_پس مبارکا باشه، معلومه چشمت و گرفته ها شیطون!

رنگ نگاهش عوض شد و گفت:

_نمی‌دونم نمی‌گم حسی بهش ندارم؛ اما نمی‌دونم میشه اسم این حس و گذاشت دوست داشتن یا نه»

اون عوضی بدجوری با احساس و آبروی خواهرم بازی کرد و من این کارش رو بی جواب نمیذارم.

_بسه بابا سنگم بود تا حالا آب شده بود.

از فکر اومدم بیرون و نگاهم چرخید روی شخصی که این حرف رو زده بود

شهاب!

romangram.com | @romangram_com