#شروعی_دیگر_پارت_32


بالاخره بعد یک ساعت شروع به گفتن نتیجه‌ی این معاینه‌ی طولانی کرد:

_والا با این چیزایی که من از پاهای ایشون دیدم احتمال خوب شدنش فقط سه درصد هست، البته این سه درصد هم بستگی به عمل داره، پزشک معالج قبلیشون کی بوده؟

عمو پارسا همونطور که نگاهش به پاهای رنگ و رو رفته‌ی پانیذ بود گفت:

_آقای سبحانی، خیلی تعریفشون و کردن.

جناب دکتر پوزخندی زد و گفت:

_اگه دکتر خوبی بود الان احتمال خوب شدن دختر شما بالای پنجاه درصدبود، نه سه درصد.

عمو پارسا با صدایی که توش تعجب موج می‌زد گفت:

_چطور؟

_یه آمپولی هست که اگر در ۷۲ ساعت اول آسیب دیدگی تزریق بشه، قسمت آسیب دیده‌ی نخاع خود به خود ترمیم میشه؛ اما دکتر تعریفیِ شما انگار اصلا از این آمپول خبر نداشته، اگه هم داشته به شما چیزی نگفته و حالا کار از کار گذشته.

بابا که قیافه‌ی مبهوت عمو پارسا رو دید با گفتن:«راجع به عمل فکر می‌کنیم»

جناب سر تا پا ادعا رو به بیرون راهنمایی کرد.

برگشتم سمت پانیذ، نگاهش خیره‌ی پاهایی بود که احتمال خوب شدنشون سه درصدبود، تازه اونم با عمل.

هم پانیذ نیاز به تنهایی داشت، هم من دیگه تحمل این فضا رو نداشتم، از اتاق اومدم بیرون و بعد از توضیح مختصری به مامان سوار ماشین شدم و رفتم به جایی که عجیب آرومم می‌کرد. جایی که از وقتی یه پسر بچه‌ی شونزده ساله بودم تا الان خیلی خاطره دارم ازش و تو تمام این خاطرات یکی همیشه کنارم بود، یکی که الان نبودش بدجوری عذابم می‌ده.

❊❊❊

پُک عمیقی به قلیون دو سیب رو به روم زدم و مشغول حل کردن نبات توی چای شدم و فکرم رفت پیش آخرین باری که با پانیذ اومده بودیم اینجا.

«یه قلپ از چاییم خوردم که حرف پانیذ بعد از اون همه مقدمه چینی باعث شد چای توی گلوم بپره و به سرفه بیافتم:


romangram.com | @romangram_com