#شروعی_دیگر_پارت_31
پس مسخره بازی رو گذاشتم کنار و دستش که توی دستم بود رو فشردم و کمی بهش نزدیکتر شدم:
_آمادهای برای دیدن یه دکترِ دیگه و شنیدن حرفایی که معلوم نیست خوب باشن یا بد؟
آهی کشید و چشمای غمگینش رو دوخت به چشمام:
_چارهی دیگهای هم مگه دارم؟ فعلا بابای من و بابای تو دست به یکی کردن تمام متخصصهای مغز و اعصاب و بیارن بالای سرم، مامانامونم پشت سرشون.
با تحکم گفتم:
_نه، هیچ چارهی دیگهای نیست، حتی اگه به قول تو بابای تو و بابایمن و مامانامون بی خیال دوا دکترت بشن، که نمیشن، یه درصدم فکر نکن من تو رو به حال خودت بذارم، یادته که چی بهت گفتم، حتی اگه یک روز به عمرم مونده باشه کاری میکنم که تو دوباره روی پاهای خودت وایسی، فکر نکن همیشه به ظاهر میخندم و شادم یعنی عین خیالمم نیست، هر وقت تو رو اینجوری میبینم دنیا روی سرم خراب میشه، پس نه ما بی خیال درمانت میشیم و نه تو حق داری ناامید بشی افتاد؟
وقتی سکوتش رو دیدم دوباره گفتم:
_اگه نیافتاد، بگو بندازمش.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_خب حالا نمیخواد برای من قلدر بازی در بیاری.
خواستم چیزی بگم که صدای در و پشت بندش ورود خاله مانع شد.
خاله با گفتن:«آقای دکتر اومد»رفت سمت پانیذ و پتوی روی پاهاش رو مرتب کرد و بلند گفت:
_بفرمایید
از لفظ «آقای دکتر»دلم میخواستم بزنم زیر خنده، آخه این مردکِ پر مدعا چیش به «آقــای دکـتـر»میخورد انصافا؟
جناب دکـتـرِ از دماغ فیل افتاده اومد تو و بدون توجه به من رفت سمت پانیذ.
نفسم رو با حرص دادم بیرون و سلام کردم که حتی زحمت جواب دادنم به خودش نداد و فقط سرش رو تکون داد، شیطون میگه...... استغفرالله.
کیفش رو گذاشت روی میز و یه سوزن از توش در آورد و مشغول معاینهی پاهای پانیذ شد.
romangram.com | @romangram_com