#شروعی_دیگر_پارت_29

پانیا رو که تو بغلم بود، دوباره بوسیدمش و گذاشتمش پایین و به سمت مامان رفتم.

دستم رو دور شونه اش حلقه کردم و موهاش رو بوسیدم:

_مامان به خدا کارم طول کشید، وگرنه زودتر می‌خواستم بیام

با اخم نگاهم کرد که گفتم:

_ببخشید خب نزن من رو، بچه که زدن نداره.

خندید و مشت آرومی به شونه ام زد:

_خُبه، خُبه نمی‌خواد حالا مثل خر شرک نگاهم کنی.

_مــامــان! باز گربه‌ی شرک یه چیزی، آخه خــر شرک!

بابا و عمو پارسا زدن زیر خنده.

با خنده سری تکون دادم و بلند شدم رفتم طرف اتاقی که بعد از اون اتفاق شده بود اتاق پانیذ.

در زدم که صدای «بفرمایید»آرومش رو شنیدم.

در و باز کردم و رفتم تو.

نگاهش چرخید سمتم.

با شیطنت گفتم:

_چطوری تپل؟

با حرص نگاهم کرد:

_خوبم خپل!

romangram.com | @romangram_com