#شروعی_دیگر_پارت_28
یکی از پروندههایی که به خانم غفاری گفته بودم برام بیاره رو برداشتم و مشغول بررسیش شدم.
حدود ساعت پنج، ۵:۳۰ از شرکت زدم بیرون و راه افتادم سمت خونه.
سریع یه دوش ده دقیقهای گرفتم و آماده شدم.
داشتم در خونه رو قفل میکردم که موبایلم زنگ خورد،مامان بود:
_جانم؟
_ارسلان کجایی پس؟
_تو راهم، ده مین دیگه اونجام
_از دست تو خوبه گفتم ۵:۳۰ اینجا باش.
_غر نزن دیگه مامانم نترس قبل از آقارضا میرسم
و لحظهی آخر صداش رو شنیدم که با حرص میگفت :«غر نزن، غر نزن پسرهی وقت نشناس»
قطع کردم و راه افتادم.
خوبه گفتم تو راهم، اگه میگفتم تازه دارم از خونه راه میافتم معلوم نبود چیکارم میکرد!
زنگ رو فشردم که صدای خاله مهرسا که میگفت :«بیا تو خاله جون»و بعد صدای باز شدن در به گوشم خورد.
همین که پام رو تو خونه گذاشتم پانیا از روی تاب بزرگ توی حیاط پرید پایین و دوید سمتم، بغلش کردم و بوسیدمش.
در ورودی رو باز کردم و بلند سلام کردم، همه جوابم رو دادن و مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_چه عجب! آقا تشریف آوردن.
romangram.com | @romangram_com