#شروعی_دیگر_پارت_27
عرق سردی روی پیشونیم نشست. سردم بود و لرز خفیفی تمام بدنم رو در بر گرفته بود، نمیدونم هوا سرد بود یا قلب من داشت منجمد میشد.
دستی روی دست مشت شدم نشست و من چشم دوختم به نگاه نگران پسری که تو بدترین شرایطم تنهام نذاشت و کنارم بودو من مدیون تمام برادرانههاش بودم.
ماهان «برادر مهران»برگههای طلاق رو همراه با خودکاری جلوم گذاشت.
خودکار و برداشتم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم.
امضا زدم و قلبم فشرده شد. امضا زدم و بغضم گرفت، امضا زدم و چشمام تا مرز باریدن رفت.
خودکار و روی برگهها انداختم باز هم ناخنهام به کف دستم فشرده شد و جوری فشرده شد که هرلحظه امکان داشت کف دستم زخمی بشه.
نگاهم چرخید روی مهران که حالا اون به جای من خودکار به دست داشت و میخواست امضا بزنه و تموم کنه این رابطه رو.
مکثی کرد و سر بلند کرد و زل زد توی چشمام.
میخواستم فریاد بزنم «چیه؟ به چی نگاه میکنی؟ میخوای چیو ببینی؟ نابودیم رو، شکستنمرو، خورد شدنمرو، بی لیاقت من تازه داشتم عاشقت میشدم...»اما سکوت کردم و خیره شدم به چشمایی که شاید آخرین بار بود میدیدمشون، شـایـد...
نگاه از نگاهم گرفت و سر پایین انداخت و چشم دوخت به برگههای رو به روش و بدون مکث امضا زد پاشون و همه چیز و تموم کرد.
❊❊❊
«فصل دوم»
*ارسلان*
نگاهی به ساعت دیواری رو به روم انداختم، ۴:۳۰بود، شش قرار بود نوه دایی مامان که متخصص مغز و اعصاب با هزار منت بیاد دیدن پانیذ.
انقدر از این آدمای پر ادعا بدم میاد، یارو جوری خودش رو میگیره انگار تو کل جهان فقط خودش دکتره.
romangram.com | @romangram_com