#شروعی_دیگر_پارت_26


_اونش دیگه به خودم و خودش ربط داره، فقط بهت گفتم که اگه یه وقت یه جایی یه چیزی شنیدی، از دستم شاکی نشی و نگی بهت نگفتم.

_ارسلان تو هیچ کاری نمی‌کنی، خب؟

_نه عزیزم، اشتباه به عرضت رسوندن، من حتما خورده حسابم و با اون عوضی تسویه می‌کنم، می‌دونی که اصلا خوشم نمیاد بدهکار کسی باشم.

_ارسلان به جـ...

پرید وسط حرفم و نذاشت ادامه بدم:

_قسم بدی من می‌دونم و تو

خیره خیره نگاهش کردم که گفت:

_تا فردا صبحم نگاهم کنی حرفم همونیِ که گفتم، می‌دونی وقتی هنوز مراسم عروسی نگرفتید از هم جدا بشید، چقدر پشت سرمون حرف درمیارن، که حتما دخترِ مشکلی داشته که عروسیش به هم خورده، انقدر بی غیرت نشدم، که یه نفر اینجوری با آبروی خواهرم بازی کنه و من بشینم نگاهش کنم.

بعدم بلند شد و با گفتن: «من برم پیش بابا اینا»رفت و من و با کلی فکر توی سرم تنها گذاشت.

❊❊❊

جو سنگینی بود.

هیچ‌کس حرفی نمی‌زد.

من روی اون صندلی چرخدار که حتی اسمشم نفرت انگیزه کنار بابا نشسته بودم و مامان مهرانم با اون نگاه‌های پر ترحمش روبه روم نشسته بود.

این زن از اولم با من میونه‌ی خوبی نداشت، همیشه سعی داشت من و با رفتارش بچزونه و چه فرصتی بهتر از الان که من روی ویلچر نشسته بودم و این یه پوئن مثبت برای اون به حساب میومد که با نگاهش و رفتارش بیشتر از همیشه شکنجه ام بده و خوردم کنه!

زیر نگاه‌های پر ترحم اون و پسرش که حالا برام از غریبه هم غریبه تر بود کلافه و عصبی شده بودم و ناخن‌هام رو با شدت به کف دستم فشار می‌دادم.

صدای اف اف بلند شد و این نشون می‌داد که عاقد اومد؛ اما این دفعه برای به هم رسوندنمون نبود بلکه برای جداییمون اومده بود.


romangram.com | @romangram_com