#شروعی_دیگر_پارت_25
نفهمیدم ارسلان کِی و چطوری همه رو از اتاق بیرون کرد و ولو شد روی صندلی.
با صداش نگاه از در گرفتم و برگشتم سمتش:
_اینم از این، راستی یه تشکر درست و حسابی بهت بدهکارم، بدجایی گیر افتاده بود که نجاتم دادی.
_من از تو ممنونم که کمکم کردی، اگه نبودی نمیدونستم چطوری بهشون بگم.
لبخند با نمکی زد و گفت:
_من که کاری نکردم همون اول خراب کردم، خودت بهشون گفتی.
_همین که کنارم بودی، خودش حمایت بود.
لبخندی زد اما به ثانیه نکشید اخماش توهم رفت.
متعجب از این تغییر ناگهانیش پرسیدم:
_چی شد؟
فکش منقبض شد و با لحن عصبی و خشنی گفت:
_من یه خورده حسابهایی با اون نامرد دارم، باید تاوان بازی با آبروی خواهرم و نابود کردن آیندش و پس بده.
این چشمای وحشی، این لحن خشن و تهدید کننده از ارسلانی که آزارش به یه مورچه هم نمیرسید بعید بود و همین من رو میترسوند، اگه بلایی سر مهران میآورد و خودش رو توی دردسر میانداخت من چیکار میکردم؟
زنگ های خطر توی سرم به صدا در اومد.
با تردید گفتم:
_چه خورده حسابی باهاش داری؟ چیکار میخوای بکنی؟
پوزخندی زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com