#شروعی_دیگر_پارت_24
_برای ریختن آب پاکی روی دستمون.
و باز هم صدای بابا که بلندتر از قبل به گوش میرسید:
_چـی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
ارسلان بازهم نگاه کلافه اش رو دوخت بهم که گفتم:
_بذارش به عهدهی خودم
سر پایین انداختم و نگاه دوختم به دستم:
_امروز مهران اومده بود برای بهم زدن ازدواج گفت:
«ما به درد هم نمیخوریم و تموم»
صریح گفتم و مسلسلوار تا دردش کم تر باشه و نفسم راحت تر بالا بیاد.
صدای جیغ مامان و بعد صدای خاله که میگفت :«وای خاک بر سرم از حال رفت، ارسلان آب قند»توی گوشم پیچید.
اما بابا ساکت بود، هیچی نگفت انگار شوکه شده بود. نگاه ماتش رو دوخت به چشمام و تنها یه کلمه گفت :«متاسفم»
مبهوت نگاهش کردم و لب زدم:
_بابا
اما دیر شده بود و بابا به سرعت نور از جلوی چشمام ناپدید شد.
چرا بابا متاسف بود؟ این اتفاق ها که تقصیر اون نبود.
هنوزم نگاهم ماته در بود و فکرم درگیر همون یه کلمه.
romangram.com | @romangram_com