#شروعی_دیگر_پارت_23
از چیزی که میترسیدم سرم اومد. حالا چطوری بهشون بگم؟
صدای مامان باعث شد از فکر بیام بیرون و نگاهش کنم:
_چی شده ؟ چرا داد میزنید؟ صداتون تاهفت تا کوچه اونورتر رفت.
ارسلان کلافه پوفی کشید و گفت:
_آروم باش خاله توضیح میدیم.
همه با چشمای منتظر نگاهمون میکردن و دنبال دلیل اون همه داد و بیداد بودن.
با درموندگی نگاهی به ارسلان کردم و دستام رو به معنی تسلیم بالا آوردم:
_من نمیتونم، خودت بگو.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه.
به مامان نگاه کرد و گفت:
_خاله مهرسا قول بده به اعصاب خودت مسلط باشی.
مامان سرش رو به معنی «باشه»تکون داد و گفت:
_بگو دیگه خاله، د جون به لبم کردی.
_قضیه راجع به پانیذ و مهرانه، امروز مهران اومده بود اینجا؛ ولی نه برای سر زدن به پانیذ و عیادت!
بابا با تعجب و نگرانی گفت:
_پس برای چی اومده بود اگه برای سر زدن و عیادت نبوده؟
ارسلان عصبی گفت:
romangram.com | @romangram_com