#شروعی_دیگر_پارت_22


_ارسلان شلوغش نکن، بهت نگفتم که خون و خونریزی راه بندازی، بهت گفتم؛ چون می‌دونم فردا حتما مامانه مهران زنگ می‌زنه و همه چیز و بی مقدمه به مامان میگه و من اصلا این رو نمی‌خوام، تو از زبون من شنیدی و انقدر شوکه و عصبی شدی، دیگه وای به حال مامان و بابا که بخوان از زبون اونا بشنون. صبح هرکاری کردم نتونستم به مامان بگم، برای همین زنگ زدم به تو که بعد از تموم شدن کارت بیای اینجا چون تو همیشه راه حل های خوبی نشون میدی، الانم بهت گفتم تا کمکم کنی، تا یه راه حل نشونم بدی که وقتی بهشون گفتم مثل تو شوکه نشن.

با لحن آروم تری ادامه دادم:

_پس آروم باش و بشین، ببینیم باید چیکار کنیم.

_نمی‌دونم، نمی‌دونم هنگ کردم، آخه اون بی شرف چطور تونست تو رو تو این حال...

و بقیه حرفش رو خورد و نفسش رو بیرون داد.

نگاهم پاهام رو نشونه گرفت و گفتم:

_انکار نمی‌کنم ناراحت شدم، عصبی شدم، شوکه شدم، شکستم؛ ولی اونم حق داشت.

حق رو به اون می‌دادم و تمام دهنم تلخ شده بود، از به زبون آوردنه این حقیقتی که مزه‌ی زهرمار می‌داد.

_چـی؟ حق داشت؟

_آره، حق داشت ما ازدواجمون عاشقانه نبود، عاشقانه که چه عرض کنم اصلا علاقه‌ای در کار نبود و اون تو یه همچین رابطه‌ای حق داشت بهم بزنه...

نذاشت ادامه بدم و عصبانی فریاد زد:

_غلط کردی علاقه‌ای در کار نبود، هیچ پسری خواستگاری دختری که هیچ علاقه‌ای بهش نداره نمی‌ره، و هیچ دختری هم به پسری که حسی بهش نداشته باشه جواب مثبت نمی‌ده.

طاقتم تموم شد و بلند تر از خودش داد زدم:

_پس چرا ولم کرد؟ چرا اومد گفت این رابطه تمومه و من دیگه تو رو نمی‌خوام. چــرا؟

و جوابم نگاه خیره‌ی ارسلان روی صورتم بود.

در با صدای بدی باز شد و مامان و پشت سرش بابا و عمو امید و خاله وارد اتاق شدن.


romangram.com | @romangram_com