#شروعی_دیگر_پارت_21

چشمام رو بستم تا اشکم سرازیرنشه، من به خودم قول داده بود گریه نکنم و روی قولمم می مونم.

_باورم نمیشه!

چشم باز کردم و نگاه دوختم به چهره‌ی مبهوت ارسلان:

_منم اولش باورم نمی‌شد

_مهران انقدر نامرد نیست که تو رو توی این حال تنها بذاره.

و جواب من پوزخندی بود، به تمام باورهای دروغین خودم و خانوادم نسبت به مرد آینده‌ی من!

ارسلان، قاشقش رو توی بشقاب پرت کرد و بلند شد و عصبی به سمت در رفت:

_می‌کُشمش، من این پست فطرت رو می‌کُشم.

خواستم بلند شم و جلوش رو بگیرم که تازه به عمق فاجعه پی بردم، من نمی‌تونستم.

ارسلان دستش رو روی دستگیره گذاشت و خواست در و باز کنه که سریع گفتم:

_ارسلان به جون خودم پات و از این در بیرون گذاشتی دیگه نه من نه تو.

برگشت سمتم و نگاه خشنش رو حواله‌ی چشمام کرد:

_چرا؟ هیچ می‌دونی اون عوضی با آینده‌ات چیکار کرده؟ هیچ می‌دونی اگه این عروسی به هم بخوره آبروی عمو پارسا تو چه خطری می‌افته؟ من اون بی شرف که با آبروی خواهرم بازی کرد و با دستای خودم زیر خاک می‌کنم.

_باشه بکشش، خفه اش کن، زیر خاکش کن؛ اما فعلا آروم باش و بشین.

نفس عمیقی کشید و با اخمای درهم نشست:

_خب نشستم، چی شد مثلاً؟

نگاهش کردم و با لحن عصبی گفتم:

romangram.com | @romangram_com