#شروعی_دیگر_پارت_18
_بیا به عمههای هم احترام بذاریم.
میدونستم همهی اینا برای عوض کردن حال و هوای منه.
میخواست خودش رو شاد نشون بده تا منم غمام رو فراموش کنم، اما هر کاری هم که میکرد بازم نمیتونست غم چشماش رو پنهون کنه، حداقل در برابر من توانایی این کارو نداشت، شاید میتونست بقیه رو گول بزنه و خودش رو مثل قبلا نشون بده؛ اما من رو نه، منی که از بچگی باهاش بودم و کنارش بزرگ شدم نمیتونست گول بزنه، من خیلی راحت میتونستم حال درونش رو از چشماش بخونم.
نگاه دوختم به نگاهش و گفتم:
_نمی خواد خودت و ارسلان قبلی نشون بدی
گنگ نگاهم کرد که گفتم:
_من حال و هوات و از چشمات میخونم، از زبونت نمیشنوم پس خودت و سیاه کن!
نیشخندی زد و گفت:
_یادم رفته بود تو هنوزم همون پانیذِ شر و شیطون و تخسی که تمام من و از بَره
گوشهی لبم کج شد و گفتم:
_از دست دادن پاهام دلیل نمیشه برادرم و از یاد ببرم
سرم رو به سینه اش چسبوند و من دیدم سیبک گلوش رو که تند تند پایین بالا میرفت و نشون از بغض توی گلوش داشت که به سختی جلوی شکستنش رو گرفته بود.
انگشتم رو گذاشتم روی گلوش و زمزمهوار گفتم:
_هیچ وقت دلم نمیخواد بغضت رو ببینم، دیدن چشمای سرخت و فرو دادن پشت سرهم آب دهنت قلبم و به درد میاره
صدای بم شده از شدت بغضش توی گوشم پیچید:
_بذار قلبت به درد بیاد تا شاید کمی فقط کمی حال من و درک کنی، تا بفهمی دیدن رنگ و روی پریدهی تو، گودی زیر چشمات که بدجوری تو ذوق میزنه، چشمای بی فروغت که دیگه برق سابق و نداره، لبایی که دیگه ازشون صدای خندههای بلندت شنیده نمیشه چه به حال و روز من میاره، تو ام یکم درد منو بکش.
romangram.com | @romangram_com