#شروعی_دیگر_پارت_17
_بفرمایید
خاله کتایون و عمو امید «شوهرخاله»اومدن داخل و پشت سرشونم ارسلان وارد شد.
خاله در آغوشم گرفت و زد زیر گریه:
_الهی فدات بشم خاله بهتری؟
لبخند مصنوعی زدم و آهی کشیدم:
_خوبم خاله جون، خوبم.
«من از حالم به این مردم دروغای بدی میگم»
عمو امید بـ ــوسهای به پیشونیم زد و بغض داشت صداش:
_خدا بدنده دخترم
بغض کردم از صدای گرفتهی پدر دوم ام، کسی که مثل پدر همیشه تکیهگاهم بود.
سر پایین انداختم تا نبینه اشک حلقه زده توی چشمام رو، تا نبینه چونهی لرزونم رو.
آروم گفتم:
_ممنونم عمو
ارسلان انگار حالم رو فهمید؛ چون به زور همه رو فرستاد بیرون و خودش نشست پیشم:
_این چه قیافه ایِ تپل؟
_تپل عمته!
با خنده گفت:
romangram.com | @romangram_com