#شروعی_دیگر_پارت_16


_شرکت، چطور؟

_میشه بعد از تموم شدن کارت بیای اینجا

_چیزی شده؟

_نه، می‌خواستم ببینمت

_باشه عزیزم، اتفاقا خودمم شب می‌خواستم بیام دیدنت

_ پس می‌بینمت فعلا

تماس رو قطع کردم.

نگاهم افتاد به مسکنی که مامان برام آورده بود، خوردمش و یه قلُپ آبم روش.

سعی کردم چشمام رو ببندم و به هیچی فکر نکنم؛ اما مگه می‌شد؟ هنوزم ثانیه به ثانیه‌ی اونروزِ نحس جلوی چشمام بود چرا اون اتفاق افتاد؟ چرا بهترین روز زندگیم تبدیل شد به عذاب آور ترین روز زندگیم؟ اصلا چرا بین این همه آدم باید برای من این اتفاق می‌افتاد؟ چـرا مـن؟ تاوان کدوم گناهم بود خدایا؟

مسکنی که خورده بودم اجازه‌ی فکر بیشتر و بهم نداد و چشمام بسته شد.

_پانیذم، مامان پاشو عزیزم

چشم باز کردم و نگاهم افتاد به چهره‌ی مهربون مامان که تو این چند وقته حسابی شکسته شده بود.

وقتی دید بیدار شدم نوازشگونه دستش رو روی صورتم کشید و گفت:

_پاشو مامانم خاله اینا اومدن، زشته خوابیدی.

بلند شدم و تکیه گاهم رو درست کرد و یه دست لباس آورد و کمکم کرد بپوشم و با گفتن: «برم به خاله اینا بگم بیدار شدی» اتاق رو ترک کرد.

پتوی روی پاهام رو مرتب کردم که صدای در بلند شد:


romangram.com | @romangram_com