#شروعی_دیگر_پارت_15
با شنیدن دوبارهی اسمم از زبون مامان به خودم اومدم.
نه، من نمیتونستم به مامان بگم.
مکثی کردم و گفتم:
_چیزی نشده مامان نگران نباش، الانم سرم خیلی درد میکنه، میشه یه مسکن بهم بدی؟
اما هنوزم نگاه نگران مامان روی صورتم بود.
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
_نگران نباش دیگه مامانم گفتم که چیزی نشد، حالا میشه یه مسکن بهم بدی؟
«باشه ای» گفت و یه لیوان آب با ژلوفن برام آورد و بعدم تنهام گذاشت تا استراحت کنم.
آخرش که چی؟ بالاخره که مامان اینا این موضوع رو میفهمیدن، اگه از خودِ من بشنون خیلی بهتر از اینکه از مهران و خانوادش بشنون؛ اما چطوری بهشون بگم؟من تنهایی از پسش بر نمیام، بهترین کسی که میتونستم دردم رو بدون هیچ نگرانی و ترسی بهش بگم ارسلان بود.
گوشیم رو از روی عسل چنگ زدم و شمارش رو گرفتم، بعد از دو بوق جواب داد:
_جونم خواهری؟
_سلام خوبی؟
_سلام عزیزم، تو خوب باشی منم خوبم.
قلبم فشرده شد از این همه محبتش، کاش انقدر مهربون حرف نمیزد، کاش مثل قبلا بیشترِ مکالمه َمون مسخره بازی بود و خنده، نه حرفای محبت آمیزی که بوی غم میداد، کاش زمان به عقب برمیگشت.
کـاش...
آهی کشیدم و گفتم:
_ارسلان کجایی؟
romangram.com | @romangram_com