#شروعی_دیگر_پارت_14


نگاهم خیره موند روی حلقه‌ی دست چپم و صداش تمام مغزم رو پر کرد: «من دختری که نمی‌تونه راه بره رو به عنوان زنم انتخاب نمی‌کنم»و نفهمیدم کِی از کنارم بلند شد و رفت.

به همین راحتی؟

حتی نذاشت از دست دادن پاهام رو هضم کنم و بعد یه درد دیگه روی قلبم بذاره!

بی احساس، بی عاطفه، بی انصاف!

یعنی انقدر واسش بی ارزش بودم؟ انقدر ازم بدش میومد که دنبال یه فرصت بود تا از شرم خلاص شه؟

اصلا اگه منو نمی‌خواست چرا اومد خواستگاریم؟ چرا منو وابسته‌ی خودش کرد؟ چرا عادتم داد به چشمای مشکیش؟ چــرا؟

نگاه از کاغذ دیواری گرفتم و به پاهام خیره شدم.

قطره اشکی از چشمم چکید و میون موهام ناپدید شدو اون لحظه با خودم عهد کردم که این آخرین اشکی باشه که از چشمام چکید.

من دختر ضعیفی نبودم و نمیذارم این مریضی ضعیفم کنه.

مهران من و نمی‌خواد، نخواد از اولم علاقه‌ای در کار نبود، به قول خودش ازدواج ما بیشتر بر پایه‌ی منطق بود نه احساس.

ولی خودم رو که نمی‌تونستم گول بزنم، تو این مدت بهش عادت کرده بودم، به حضورش، به چشمای مشکیش، به عزیزم گفتناش، شاید حسم فراتر از عادت بوده، شاید تازه داشتم دوست داشتن رو تجربه می‌کردم ولی...

_پانیذ چی شد؟ مهران چی گفت؟ چرا اونجوری گذاشت رفت؟ دعوا کردین باهم؟

به چشمای غمگین و نگران مامان نگاه کردم.

کاش دعوا می‌کردیم تا بعدش آشتی باشه.

چی می‌گفتم بهش؟ چی جواب می‌دادم به مادری که هنوزم به آینده‌ی دختری که نمی‌تونست راه بره امیدوار بود؟ می‌گفتم دامادِ عزیزت گفت: «من زن فلج نمی‌خوام»می‌گفتم، اون تصادف هم پاهام رو ازم گرفت هم آیندم رو، چی می‌گفتم تا از اینی که هست غمگین تر نشه؟

خدایا بی انصافیه، چندتا شوک باهم؟ از دست دادن پاهام رو هضم کنم یا جدایی از مردی که تازه مهرش به دلم نشسته بود؟


romangram.com | @romangram_com