#شروعی_دیگر_پارت_13
نفسش رو بیرون داد و نشست و دستهای مشت شدهاش رو کوبید روی رونش.
چرا انقدر عصبی و کلافه بود؟
خواستم چیزی بگم که اون زودتر از من لب باز کرد:
_بهتری؟
_ای بدک نیستم، تو دستت چطوره؟
نگاهی به دستش کرد و نیشخندی زد:
_خوبه، یه شکستگیِ ساده که دیگه این حرفا رو نداره.
لبخند تلخی که بیشتر به پوزخند شباهت داشت روی لبام نقش بست.
نگاهش رو به گل های قالیچه دوخت و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به گفتن حرفایی که از اسپرسوهای معروف مامان هم به مذاقم تلختر میومدن:
_من..من خیلی متاسفم به خاطر پاهات
پوفی کشید و زیر لب گفت :«خاک بر سرت مهران که عرضهی گفتن یه حرفم نداری»
و من به این فکر میکردم که چی شده؟ چه حرفی رو میخواد بگه؟ چرا انقدر کلافهاس؟ چرا مدام مشتاش رو روی رونش میکوبه ؟ و نفسهای عمیق میکشه؟ چرا پشت نگاههای عصبیش غم موج میزنه؟ چرا نگاهش رو ازم میدزده؟ و چرا و چرا و هزارتا چرای دیگه که توی ذهنم صف کشیده بودن منتظر یه جواب قانع کننده!
مهران برای چندمین بار نفسش رو عصبی بیرون داد و گفت:
_ببین پانیذ من اصلا مقدمه چینی بلد نیستم، پس یه راست میرم سر اصل مطلب، من..من تا اون روز فکر میکردم نبودن حس و حرکت توی پاهات به خاطرِ یه شوک ساده اس که خود به خود خوب میشه؛ اما بعد از حرفای دکتر دیدم که اشتباه کردم، یعنی همه امون اشتباه کردیم و مشکل تو یه شوک ساده و زودگذر نبود.
نفس گرفت و ادامه داد:
_و میدونی که ازدواج ما بیشتر بر پایهی منطق بود نه احساس، نمیگم هیچ احساسی درکار نبود؛ ولی تو این رابطه منطق بر احساس غالب بود و من وقتی منطقی فکر میکنم دختری که نمی تونه راه بره رو به عنوان زنم انتخاب نمیکنم!
اون گفت و من حس کردم چشمام سیاهی رفت، اون گفت و من سنگینیِ دنیای ویران شدم رو روی شونههام حس کردم، اون گفت و من شکستم زیر بارِ این سنگینی، اون گفت و من حتی فکرشم نمیکردم مردِ آینده ام انقدر نامرد باشه اون گفت و من حس کردم چشمام میسوزه، اون گفت و من دیگه نشنیدم!
romangram.com | @romangram_com