#شروعی_دیگر_پارت_12
سری تکون دادم و سعی کردم از فکر رفتارهای مهران دربیام.
طبق معمول هر روز نگاهم راه درازی رو در پیش گرفت و برای هزارمین بار مشغول مرورِ خاطرات تلخ و شیرین گذشته شدم.
با صدای در مجبور به نیمه تموم گذاشتن مرور خاطراتم شدم و چشم دوختم به قامت مهران که توی چهارچوبِ در نمایان شده بود.
چه عجب! بالاخره اومد بعد از یک هفته
سعی کردم چیزی نگم تا خودش شروع کنه.
روی صندلی میز کامپیوترم نشست و چشم دوخت به قالیچهی کرم قهوهایِ زیر پاش.
انگار کلافه بود؛ اما چرا؟
صدای زنگ موبایلش سکوت مزخرف اتاق رو شکست.
بعد از نگاهی کوتاه به صفحهی گوشیش تماس رو ریجکت کرد، که به ثانیه نکشید دوباره صدای موبایلش بلند شد.
عصبی تماس رو وصل کرد:
_بله مامان جان؟
_......
_چند بار یه چیزی و تکرار میکنید نفهم که نیستم، یه بار گفتید فهمیدم
_......
_چشم چـشـم دیگه زنگ نزنید، کارم که تموم شد میام خونه.
و تماس رو قطع کرد.
romangram.com | @romangram_com