#شروع_از_پایان_پارت_99
_ البته ......
_ لطفا قبل از عمل با بهزاد صحبت کن ....... نمیخوام در طول عمل ذهنش مشغول چیز دیگه ای غیر از جراحی باشه، این عمل حساسیه......اون تا حالا انجامش نداده ، میخوام تمام شرایط برای انجام یه عمل عالی مهیا باشه........اینکار و میکنی؟
بعد از اینکه چند لحظه ای با خودم کلنجار رفتم بالاخره جواب دادم :
_ سعیمو میکنم.........ولی قول نمیدم......
_ میخوام یه چیز دیگه رو هم بدونی........اگه در اثر حواس پرتی بهزاد اتفاق بدی توی اتاق عمل بیفته من تو رو مقصر میدونم نه بهزاد و .........
_ بهزاد چقدر طرفدار داره...........پس من آدم بده م .......
_ من طرفدار بهزاد یا هیچ کس دیگه ای نیستم، چیزی از روابطتون نمیدونم که بخوام طرفدار تو یا اون باشم.........در حال حاضر تنها چیزی که برای من مهمه اینه که اون عمل به بهترین شکل انجام بشه........و مطمئنم چیزی ازت کم نمیشه اگه بخوای تو این کار به من کمک کنی.......
به مقصد رسیده بودیم ، قبل از اینکه ازم جدا بشه دستمو گرفت و گفت:
_ رو حرفام فکر کن..........
با سر تایید کردم و از هم جدا شدیم ، کار سختی از من میخواست ، کافی بود من لب تر کنم تا بهزاد دوباره بازی با احساسات منو شروع کنه ، خیلی سریع جریان جراحی رو به جین گفتم و با سردرگمی و تشویش از اونجا خارج شدم ، تصمیم گرفتم قبل از برگشتن به خونه کمی توی خیابون قدم بزنم تا شاید بتونم به افکارم نظم بدم و تصمیم درستی بگیرم ، دقایقی از شروع پیاده رویم نگذشته بود که صدای قدمهایی رو پشت سرم احساس کردم ، بهزاد بود ، قبل از اینکه موفق به گرفتن تصمیم درست بشم سر و کله ش پیدا شده بود ،
romangram.com | @romangram_com