#شروع_از_پایان_پارت_100
_ داری میری بیمارستان؟........پیاده؟.......
_ انتظار که نداری این دو قدم راهو با ماشین برم؟.......
از کنارم رد شد و به راه خودش ادامه داد ، حتی برای لحظه ای هم کنارم توقف نکرد ، با این رفتارش برنارد چطور فکر میکنه اون ذهنش درگیر منه؟........مطمئنا ذهنش درگیر خاطره ی سپیده ست ، اگه برنارد میدونست جین به سپیده شبیه تره تا من قطعا اونو انتخاب میکرد ،......... چاره ای نبود ،باید کاری که برنارد ازم خواسته بود و انجام میدادم، در غیر اینصورت اگه اتفاقی برای نیک میفتاد وجدان درد میگرفتم ، با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم و باهاش هم قدم شدم ، بدون اینکه متوقف بشه با تعجب بهم خیره شد ولی خیلی زود به حالت معمول برگشت و حضورم و ندیده گرفت ، فرصت مناسبی برای اجرای درخواست برنارد بود ،
_ بهزاد ما با هم دوستیم، مگه نه؟
خیلی ناگهانی از حرکت ایستاد و با لحن سردی جواب داد :
_ سوالیه که تو باید بهش جواب بدی.......
_ من میخوام با هم دوست باشیم......
_ دو تا دوست معمولی؟
_ آره ........
بعد از دقایقی مکث چشماشو ریز کرد و جدی تر از همیشه گفت :
_ میتونیم؟........به نظرت بعد از همه ی اون اتفاقا.........به نظرت من میتونم بعد از تجربه ی آغوشت.......بوسیدنت.....بوییدنت ........
romangram.com | @romangram_com