#شروع_از_پایان_پارت_98
_ الان؟........
_ نباید فرصتو از دست داد......
در همین لحظه در کاملا باز شد و برنارد و پشت سرش بهزاد توی چارچوب در نمایان شدن ،تقریبا میشد گفت مچم در حین استراق سمع گرفته شده بود و از شدت دستپاچگی کلمات بی اجازه از دهنم خارج میشدن :
_ اوه.....من،خیلی تصادفی....شنیدم که شما........ امشب قراره نیک و عمل کنید......جین هم باید تو عمل شرکت کنه ؟
برنارد با لبخند و لحن شوخی که نشون میداد دستپاچگی من باعث سرگرمیش شده جواب داد:
_ بله......اون قطعا توی عمل خواهد بود.....
_ خوب پس من برم بهش بگم که مهمونی امشب تعطیله .........
و با عجله پاکتهایی که دستم بود و دادم به مریم و به سمت آسانسور رفتم،چیزی که منو اینهمه هول کرده بود شرمندگی از بی اجازه گوش وایستادن نبود ، بلکه نگاه شماتت بار و پوزخند گوشه ی لب بهزاد بود،........ برنارد صدام زد و ازم خواست صبر کنم تا اون هم بهم ملحق بشه ، توی آسانسور تازه متوجه شدم که من حتی نمیدونم خونه ی جین کجاست،
_ برنارد ! .........راستش من یادم رفته خونه ی جین کجاست ..........تو نمیدونی؟
از گوشه ی چشم بهم زل زد انگار میخواست از قیافه م بفهمه که چی توی سرم میگذره ،
_ البته که میدونم ......توی ساختمان رو به روییه........تا اونجا همراهیت میکنم.......... میتونم یه چیزی ازت بخوام؟
romangram.com | @romangram_com