#شروع_از_پایان_پارت_93


اونجا واقعا زندگی جریان داشت حتی بوی غذای آماده و همبرگر و روغن سوخته از گوشه و کنار به مشام میرسید.......ظاهرا حتی رستورانها هم کار میکردن.......و قسمت جالب قضیه این بود که بوی روغن سوخته که یه زمانی حالم و بهم میزد حالا داشت شامه مو نوازش میکرد و با نفسهای عمیق سعی میکردم بوشو برای همیشه توی حافظه ی بویاییم حفظ کنم .......اینجا همه چیز عجیب و برعکس معمولش به نظر میرسید.......احساسی که آلیس توی سرزمین عجایب داشته باید همچین حسی بوده باشه......احساس میکردم خودم نیستم.......ولی نهایتا به این نتیجه رسیدم که این خودمم و اونی که قبلا بوده خودم نبوده........بلکه تصوری بوده که از خودم داشتم و اونقدر به اون تصور توی خیالاتم پرو بال دادم تا اینکه خودم هم باورم شده که از همه چی بیزارم......اما چیزی که امروز کشف کرده بودم این بود که از بدترین چیزها میشه بهترینها رو تصور کرد........اگه بخوای........

اونروز ناهار رو توی رستوران خوردیم ، رستوران خیلی شلوغ بود و برعکس تمام رستورانهایی که تا حالا دیده بودم همه ی افراد بلند بلند با هم صحبت میکردن ، حتی کسی که پشت میز این سمت رستوران نشسته بود با صدای بلند کسی رو که میز سمت دیگه ی رستوران رو اشغال کرده بود مخاطب قرار میداد و باهاش صحبت میکرد و همه توی بحثهای همدیگه شرکت میکردن ، صحبتهاشون پیرامون مسائل مختلفی چرخ میخورد ، اعم از طعم خوب غذا ، بیماری نیک ، آشنا شدن با دختر مهربونی که تازه اومده کیانا ، و صحبت در مورد دکتر جدی و ماهری که برای مداوای نیک به اونجا اومده........

از رستوران که بیرون اومدیم از مریم خواستم منو برای عیادت نیک به بیمارستان ببره ، مریم هم فوری قبول کرد و گفت که اینکار خیلی خوشحالش میکنه چون گذروندن تمام وقت توی یه اتاق و زیر دستگاههای مختلف خیلی براش کسل کننده ست.......

بیمارستان نسبت به جایی که ازش میومدیم یعنی رستوران خیلی خلوت به نظر میرسید ، فقط چند بار خانومایی که به نظر میرسید پرستار باشن رو در حین عبور از راهروها دیدیم ، توی راهروی طبقه ی سوم به پیرمرد شیک پوش عصا به دستی برخوردیم ، با لبخند براش سر تکون دادم و به همین شکل جواب گرفتم ولی وقتی به کنارش رسیدیم مریم ایستاد و ما رو به هم معرفی کرد :

_ کیانا.......برنارد......

باهاش دست دادم و در مقابل تعجب من گفت که قبلا به طور غیر مستقیم باهام آشنایی پیدا کرده ، وقتی ازش پرسیدم از چه طریقی جواب داد :

_ من جراح عمومی ام و قبل از بهزاد پزشک نیک بودم،دیروز وقتی با بهزاد در مورد بیماری نیک صحبت میکردم متوجه شدم حواسش به من نیست ، به شوخی ازش پرسیدم کدوم دختری ذهنتو به خودش مشغول کرده؟........از لبخند تلخش فهمیدم حدسم درسته و پای یه دختر در میونه.......چون به نظر غیر ممکن میومد که ذهنش درگیر دختری از دنیای قبلی باشه پرسیدم همون دختری که با خودت آوردی اینجا؟........و از سکوتش به جواب رسیدم....... شناختی که تا الان ازت پیدا کردم اینه که در شکستن قلب مردها باید مهارت خاصی داشته باشی.......همینطوره؟

و با مهربونی نگاهم کرد و شروع کرد به خندیدن ، میدونستم جملات آخرشو برای شوخی گفته و الان کاری که باید بکنم اینه که همراهش بخندم ولی تنها کاری که ازم بر اومد این بود که یه لبخند تلخ کمرنگ تقدیمش کنم ، انگار متوجه حال خرابم شد چون با دستش آروم زد پشتم و گفت :

_ برو دخترم ........مطمئنم خوشحال میشه ببیندت.......

_ از آشناییتون خوشحال شدم......


romangram.com | @romangram_com