#شروع_از_پایان_پارت_94
_ منم همینطور
و با مریم به راهمون ادامه دادیم ، مگه من داشتم میرفتم اونو ببینم که خوشحال بشه !..........وارد راهرو بعدی که شدیم بهزاد و دیدیم که در انتهای راهرو با یه خانوم موبور زیبا مشغول صحبت بود ، بی اراده یاد سپیده افتادم ، این هم قدش از من بلندتر بود .......... بهزاد همین که چشمش به ما افتاد حرفشو قطع کرد و با تعجب بهمون خیره شد ، و چند قدمی که مونده بود تا به هم برسیم و پیمود و گفت:
_ اینجا چیکار میکنین؟
نیازی نبود من جواب بدم چون مریم خیلی سریع زحمتشو کشید:
_ اومدیم عیادت نیک........کیانا امروز تقریبا همه ی اونا ی دیگه رو دیده.......فقط مونده نیک.......
_ آهان.......
لحنش به نظر تمسخرآمیز میومد ،ولی فرصت پر و بال دادن بیشتر به افکارم توسط همون دختر موبور جذاب ازم گرفته شد :
_ اوه.........تو باید کیانا باشی........مریم قبلا ازت خیلی تعریف کرده بود .........من جین هستم.......خیلی خوشبختم......
باهاش دست دادم و خوشامد گوییش و جواب دادم ، از اونی که من در نگاه اول تصور کردم مهربونتر بود، وقتی فهمید میخوایم بریم نیک رو ببینیم پیشنهاد داد که مواظب آرش باشه تا ما برگردیم.......چون داخل اتاق بیمار جای مناسبی برای یه بچه نیست......
بهزاد قبل از ما وارد اتاق شده بود بنابراین باز هم باید معذب می بودم و حواسم و جمع میکردم که نگاهم باهاش برخورد نکنه.......
نیک هم مثل همه ی اونای دیگه با خوشرویی ازم استقبال کرد ، نیک رو قبلا توی کلیپ ویدئوییش دیده بودم ولی الان به نظرم خیلی رنگ پریده تر میرسید ، به خاطر کاری که جیمز باهام کرده بود اظهار تاسف کرد و اینجا بود که یاد این افتادم که از وقتی اومدم جیمز و ندیدم ، بنابراین ازش پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com