#شروع_از_پایان_پارت_92

و من رو به سمت آپارتمان روبه رویی که فاصله ی کمی با آپارتمان اولی داشت هدایت کرد..........همونطور که میشد حدس زد آپارتمان شیک و تمیز و روشنی بود، مریم دو تا اتاق خالی رو بهم نشون داد ولی من ترجیح دادم که با آرش تو یه اتاق بمونیم . از سر و صدایی که از بیرون می اومد متوجه شدیم که ژان پل و بهزاد رسیدن، مریم رفت بیرون تا اونا رو در جریان تصمیمات من قرار بده ولی من همونجا تو اتاق موندم و به شنیدن صداهاشون از همون فاصله بسنده کردم، صدای مریم اومد که داشت میگفت:

_ چمدون کیانا و آرش و بیارید اینجا........اونا اینجا میمونن.........

بعد از لحظاتی سکوت صدای ژان پل و شنیدم که از بهزاد میخواست بهش بگه مریم چی گفته...........و بالاخره صدای بهزاد که با صدای گرفته و لحن سردی به ژان پل میگفت:

_ کیانا میخواد اینجا بمونه........

و بعد صدای گامهای آشناشو شنیدم که داشت از آپارتمان خارج میشد و صدای ژان پل که گفت:

_ پس دلیلی نداره تو تنهایی بری اونجا ........تو هم بیا همینجا......

_ من اونجا راحت ترم.......به تنهایی عادت دارم..........

از شنیدن حرف آخرش یه چیزی تو دلم تکون خورد ، حس ادمی رو داشتم که کار بدی کرده، ولی با لجاجت سعی کردم این افکار و از خودم دور کنم ، از جام بلند شدم و به تماشای خیابون از پنجره ی اتاق مشغول شدم ...........اونروز تمام مدت توی خونه موندیم و اونطور که از حرفای مریم متوجه شدم بهزاد تمام وقتشو تو بیمارستان و پیش نیک گذرونده بود، حتی برای شام هم به اپارتمانش برنگشته بود که شام و با ما بخوره .......

فردای اونروز مریم منو با خودش از خونه بیرون برد تا هم گشتی تو خیابونا زده باشیم و هم من با آدمای مختلفی که شناخته بود آشنا بشم ، به محض اینکه پامو تو خیابون گذاشتم اولین چیزی که جلب توجه میکرد صداهای مختلفی بود که شنیده میشد، صدای ماشین ، صدای خنده ی آدما ، صدای حرف زدن ، داد زدن .......چیزی که گوش من مدتها بود به شنیدنش عادت نداشت ، و چقدر شنیدن دوباره ش خواستنی و گوشنواز بود ، همینطور که قدم زنان با مریم و آرش تو پیاده رو در حال رفتن بودیم ، به هرکسی که برمیخوردیم مریم باهاشون سلام علیک میکرد و منو بهشون معرفی میکرد، دخترها و پسر های جوون ، زن و مردهای مسن و جا افتاده ، بچه های نوجوون........ چقدر آشنایی با این آدما دلچسب بود ، هر چند مریم اصلا نمیتونست با اونا حرف بزنه و به هر کسی میرسیدیم فقط با خوش رویی میگفت :

_ هاااااای !.............کیانا .......

و با گفتن کیانا به من اشاره میکرد، به تمام کسایی که معرفی میشدم با لبخند و روی خوش باهام دست میدادن و اظهار خوشوقتی میکردن ، بعد از سالها زندگی کردن بین میلیونها آدم حالا برای اولین بار احساس میکردم از آشنا شدن با آدمای جدید و لبخند زدن به اونها به معنای واقعی لذت میبرم ، لبخندی که از ته دل بود ، و احساس میکردم هیچکدوم از این لبخند ها و اظهار خوشوقتی ها ریاکارانه و مغرضانه نیست.......همونطور که خودم هم با تمام وجود از دیدن اونها خوشبخت بودم..........دست یافتن به همچین حس نابی واقعا منو تحت تاثیر قرار داده بود جوری که بدون اینکه دست خودم باشه بعضیاشونو در آغوش میکشیدم ، خصوصا یه خانوم جا افتاده ی خیلی مهربون رو که وقتی بهم لبخند زد منو یاد مادرم انداخت و باعث شد ناخودآگاه خودمو تو آغوشش بندازم و با صدای بلند بزنم زیر گریه..........متعجب بودم که چطور مریم توی این مدت نه چندان زیاد با همه ی آدمای اونجا آشنا شده و مریم برام توضیح داد که هر چند وقت یک بار یکی از همین آدمها با کمک بقیه مهمونی ای برای آشنایی با اعضای تازه واردی که بهشون اضافه شده میگیره و به این ترتیب هم اوقات خوشی رو دور هم میگذرونن و هم این دور هم بودن باعث میشه گوشه گیر و منزوی نشن و با هم دیگه ارتباط برقرار کنن..........این کارشون به نظرم خیلی زیبا و البته واجب بود......و محروم کردن من و آرش از این محیط صمیمی به وسیله ی بهزاد به نظرم بی انصافی بود.

romangram.com | @romangram_com