#شروع_از_پایان_پارت_91
_ ولی من نمیخوام با بهزاد تو یه خونه باشم.......من میام خونه ی شما.......
بعد از لحظاتی سکوت در حالیکه مشخص بود داره حرفی رو که میخواد بزنه سبک سنگین میکنه گفت :
_ به من نمیگی چی شده؟.........چون تا چند روز پیش که بهزاد میگفت با هم خیلی خوبین ..........
سرمو چرخوندم طرف پنجره و زمزمه وار گفتم:
_ نپرس........
اون هم دیگه تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی رو پیش نکشید، غرق تماشای محیط بیرون شده بودم، هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روز بخوام بیام پاریس، برای پایتخت دنیا بودن خوب جایی بود ، بهزاد چقدر بد سلیقه بود که میخواست ما تو تهران بمونیم ، بعد از پیمودن مسافتی خیابونها از اون حالت خلوت و متروکه در اومدن و ماشین ها از کنارمون رد میشدن ، توی پیاده روها آدمای مختلف از پیر و جوون در حال عبور و مرور بودن ، یه لحظه احساس کردم همه چی به حالت عادی برگشته ، به نظر میرسید هیچ اتفاقی نیفتاده ، توی این شهر زندگی جریان داشت ، با دیدن این تصاویر احساس میکردم آرامش خاصی بهم دست داده.......
جلوی ساختمون که رسیدیم پیاده شدیم . راننده کلید آپارتمان و بهمون داد و خودش رفت ، ساختمون بلند و خیلی شیکی بود ، منتظر بهزاد و ژان پل نموندیم و خودمون رفتیم بالا طبقه ی هفتم ، مریم جلوی یکی از واحد ها وایستاد و گفت :
_ این آپارتمان و برای شما در نظر گرفتن ..........
و به من خیره شد که ببینه نظری دارم یا نه، وقتی متوجه شد حرفی برای گفتن ندارم ادامه داد:
_ ولی اگه نمیخوای اینجا بمونی حرفی نیست.........میریم آپارتمان ما......اونجا به اندازه ی کافی اتاق هست........
romangram.com | @romangram_com