#شروع_از_پایان_پارت_90
_ ولم کن ......مگه بهت نگفتم دیگه کاری به کارم نداشته باش......
یه خنده ی تمسخر آمیز و :
_ که چی؟........باید دلیلشو بدونم؟....
_ دلیلشو میدونی.........خودت دیشب گفتی.........یادت رفته؟
مشخص بود داره کم کم عصبانی میشه ، با صدای تقریبا بلندی گفت :
_ حرف میزنی یا نه؟...........یا داری ناز میکنی؟ها؟.........
_ بسه دیگه........همه چی تموم شد.......هر چی بوده تموم شده........ما دیگه نامزد نیستیم.........
لحظاتی با عصبانیت بهم خیره شد و بعد از مدتی از بین دندونای کلید شده ش گفت :
_ باشه.........هر جور مایلی......
در همین لحظه صدای ژان پل از داخل هواپیما به گوش رسید که ازمون میخواست بریم داخل ، با عجله کنار زدمش و خودمو به داخل هواپیما رسوندم ، مریم جور خاصی نگاهم میکرد انگار میخواست از صورتم بفهمه چه اتفاقی بینمون افتاده ، بدون اینکه چیزی بگم روی یکی از صندلی ها نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم ، آرش هم اومد کنارم نشست و دستاشو دور بازوم حلقه کرد ، بغلش کردم و روی سرشو بوسیدم ، کاملا مشخص بود که ساکت و افسرده شده ، افسردگیش ارتباط مستقیمی با رفتارهای من داشت، هر وقت من شاد و سر حال بودم اون هم سرحال بود، و هر وقت افسرده و ساکت بودم متعاقبا اون هم آروم و گوشه گیر میشد.......به علت کم خوابی شب گذشته به محض اینکه هواپیما از زمین بلند شد به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم که مریم داشت صدام میکرد و ازم میخواست برای فرود اومدن آماده بشم .
توی فرودگاه دو نفر منتظرمون بودن ، یه مرد مسن چاق که ریشهای انبوه و روشنی صورتش و پوشونده بود و یه مرد جوونتر که رفتار مودبانه ای داشت و ما رو به سمت ماشینها هدایت کرد تا قبل از هر چیزی خونه هایی که برامون آماده کرده بودن رو ببینیم و استراحت کنیم. دو تا ماشین برامون در نظر گرفته شده بود ، من و مریم و آرش با یه ماشین حرکت کردیم و بهزاد و ژان پل با ماشین پشت سری ، مریم برام توضیح داد که همه ی کسایی که از جاهای مختلف به پاریس اومدن رو توی چند تا برج نزدیک به هم اطراق دادن ، و اون ازشون خواسته آپارتمانی که برای من و بهزاد در نظر گرفتن نزدیک آپارتمان اونا باشه، با سرعت گفتم:
romangram.com | @romangram_com